چنين داد داننده، داد سخن

شاعر : جامي

ز مشکل‌گشاي سپهر کهنچنين داد داننده، داد سخن
ز حال سکندر چنين زد رقومکه از وضع افلاک و سير نجوم
بگيرد تر و خشک گيتي تمامکه چون صبح اقبالش آيد به شام
زمين آهن و آسمان زر بودبه جايي که مرگش مقدر بود،
سپه را سوي روم شد رهنمونسکندر چو آمد ز دريا برون
چو عمر گران‌مايه با صد شتابهمي رفت آورده پا در رکاب
گرفته جهان خسرو نيمروزيکي روز در گرمگاه تموز
چو طشتي پر از اخگر تابناکبه دشتي رسيد آتشين ريگ و خاک
ز بس گرمي‌اش سنگ چون موم نرمهوايش چو آه ستمديده گرم
نشان سم بادپايان بر آببه هر راهش از نعل‌هاي مذاب
چو ماهي شده مار بريان در اوچو تابه زمين، آتش افشان در او
همي راند از پردلان بسته صفسکندر در آن دشت پرتاب و تف
به تن خونش از گرمي خور به جوشز آسيب ره در خراش و خروش
ز راه دماغش شد از سر برونز جوشش چو زد بر تنش موج، خون
ز ماشوره‌ي عاج، مرجان ترفرو ريخت‌اش بر سر زين زر
ولي خون نيستاد از آن حيله، بازبسي کرد در دفع خون حيله، ساز
بر آن سيل رخنه نيارست بستز سيل اجل بر وي آمد شکست
شد از خانه مايل به سوي زمينبر او تنگ شد خانه‌ي پشت زين
به تدريج‌اش آورد از آن زين فرودز خاصان يکي سوي او رفت زود
ز زرين سپر سايبان ساختشز جوشن به پا مفرش انداختش
زماني فتاد از جهان بي‌خبربه بالاي جوشن، به زير سپر
به گوشش فرو گفت پنهان سروشچو بگشاد از آن بي‌خودي چشم هوش
در آنجا ز مرگ خودت داد بيم»که: «اينست جايي که دانا حکيم
بر او راه اميد کوتاه شدچو از مردن خويش آگاه شد
که بر لوح کافور ريزد عبيردبيري طلب کرد روشن ضمير
تسلي‌ده جان غم‌پرورشنويسد کتابي سوي مادرش
سر نامه را ساخت مشکين طراز:چو بهر نوشتن ورق کرد باز
حکيم خردبخش بخردپسند!«به نام خداوند پست و بلند!
شناسندگان را از او صد نويد!هراسندگان را بدو صد اميد!
که کردند تسخير ملک جهانبسا شهرياران و شاهنشهان
به تاراج آفاتشان داد رختز زين پاي ننهاده بالاي تخت
که اکنون به گرداب مرگ اندرستيکي ز آن قبل، بنده اسکندرست
ز فتح و ظفر يافت اقبال‌هاسفر کرد گرد جهان سال‌ها
اجل زد بر او ره، در اثناي راهچو آورد رو در ره تختگاه
نثار ره بانوي بانوان!دو صد تحفه‌ي شوق از آن ناتوان
فروزنده‌ي کشور روم و روسچراغ دل و ديده‌ي فيلقوس
که از مادري پايه‌اش برتر استنمي‌گويم او مهربان مادر است،
وز او گشته‌ام صاحب تخت و تاجاز او ديده‌ام کار خود را رواج
ز ديدار او هيچ نگرفته بهردريغا: که رفتم به تاراج دهر
پي راحتم راه محنت سپردبسي بهر آساني‌ام رنج برد
ز خارم گل آرزويي نچيدازين چشمه ليک آب‌رويي نديد
به آن مادر مهربان اين خبر،چو از من برد قاصد نامه‌بر
شود خون‌فشان چشم گريان او،وز اين غم بسوزد دل و جان او
جزع را به رخ داغ دوري نهدقدم در طريق صبوري نهد
نه پوشد چو مه جامه نيلوفري!نه کوشد چو خور در گريبان‌دري!
نه مالد به خاک سيه روي زرد!نه نالد ز رنج و نه مويد ز درد!
چو ز آغاز مي‌داند انجام کار؟چرا غم خورد زيرک هوشيار،
به خواري به خاک اندرون رفتن استسرانجام گيتي به خون خفتن است
جز اين کاوفتد اندکي پيش و پستفاوت ندارد درين کس ز کس
ز ميقات سي، کرده رو در چل استگران‌مايه عمرم که مستعجل است
به هر روز ملکي مجدد رسدگرفتم که از سي به سيصد رسد
ز چنگ اجل رستن اميد نيستچه حاصل از آن هم چو جاويد نيست
وز اين تيره گلخن به گلشن رسدبود کن ز من مانده در من رسد
بر اين ختم شد نامه‌ام، والسلام!»به يک جاي گيريم با هم مقام